آن روز که با تو بــــــودم و امروز بــــی توام


آن روز که با تو بودم بی تو بودم و امروز که بی تو هستم با توام

هان چه حاصل شد از آشنایی ها که پس از ان بود جدایی ها

من با تو چه مهربانی ها تو با من چه بی وفایی ها

من و از عشق راز پوشیدن تو با عشوه و خود نما یی ها

در دل سرد سنگ تو نگرفت اتش این سخنسرایی ها

چشم شوخ تو طرفه ی تفسیری است اشکارا بر بی حــیایی ها

مهر روی تو جلوه کرد و دمید در شب تیره روشنایی ها گفته بودم که دل به کس ندهم

تور بودی و به دل ربایی ها چون در ایینه روی خود نگری می شوی گرم خود ستایی ها

موی ما هر دو شد سپید و هنوز تویی و عاشق ازمایی ها

شور عشقت شراب شیرین بود ای خوشا شور اشــــــنایی ها


ای مهربانتر از من با من


در دستهای توا کدام رمز بشارت نهفته بود ؟ که زمن دریغ کردی

تنها تویی مثل پرنده ها ی بهاری در افتاب مثل زمان قطره ی باران صبـــــــــــــــــحدم

مثل نسیم سرد سَحر ، مثل سِحِر آب ، آواز مهربانی تو با من ،

در کوچه باغهای محبـتت، مثل شکوفه های سپید سیب ایـثــــــــــــار سادگی است

افسوس! آیا چه کس تو را از من ماًیوس می کند ؟

کاش آن آیینه ای بودم که به هر صبح تو را می دیدم و می کشیدم

همه اندام تو را درآغوش با آنهمه تاب آنگه از باغ تنت

  می چیدم گل صد بوســـــــــــــــــــــــــــــــــــه ی نـــــــاب 


  تو مهربان بودی اغاز ماجرا


اما چه سخت تشنه ی محبتت بودم

سخن تمام نشد و ختم ماجرا پیدا

امید با تو بودن تلاش بی ثمری بود

چه کوشش شب و روز بسان شخم زدن روی سینه ی دریا

و به درگاهت گره به باد زدن و همچو کوفتن اب بود در هاون

مرا رها کردی ؟ چرا مرا رها کردی ؟

  مرا که رام تو بودم مرا که اسیر رام تو بودم


سفر در شب


همچون شهاب می گذرم در زلال شب

از دشت های خالی و خاموش از پیچ و تاب گردنه ها ، قعر دره ها

نور چراغ ها ، چون خوشه های اتش در بوته های دود

راهی میان ظلمت شب باز می کند همراه من ، ستاره ی غمگین و خسته ای

در دور دسته ها پرواز می کند.

نور غریب ماه نرم و سبک به خلوت اغوش دره ها تن میکند رها.

بازوی لخت گردنه ها پیچیده کامجو بر دور سینه ی هوس انگیز تپه ها

باد از شکاف دامنه ها فریاد می زند : من همچو باد می گذرم روی بال شب

در هر سوی راه غوغای شاخه ها و گریز درخت هاست

با برگهای سوخته ، با شاخه های خشک سر می کشند در پی هم خارهای گیج

گاهی دو چشم خونین از لای بوته هامبهوت می درخشند و مسحور می شود

گاهی صدای (( وای )) کسی از فراز کوه درهای و هوی همهمه ها دور می شود

ای روشنایی سحر ای افتاب پاک ای مرز جاودانه ی نیکی

من با امید وصل تو شب را شکسته ام من در هوای عشق تو از شب گذشته ام

بهر تو دست و پا زده ام در شکنج راه سوی تو بال و پر زده ام در ملال شب

فریدون مشیری                                                                                  

صلح واقعی

روزی پادشاهی اعلام کرد به کسی که بهترین نقاشی صلح را بکشد

  جایزه بزرگی خواهد داد

هنرمندان زیادی نقاشی هایشان را برای پادشاه فرستادند .
 
پادشاه به تمام نقاشی ها نگاه کرد
ولی فقط به دو تا از نقاشی ها علاقمند شد

در نقاشی اول ، دریاچه ای آرام با کوه های صاف و بلند بود

بالای کوه ها هم آسمانی آبی با ابرهای سفید کشیده شده بود

همه گفتند : این بهترین نقاشی صلح است

در نقاشی دوم هم کوه بود ولی کوهی ناهموار و خشن ،
 
در بالای کوه هم آسمانی خشمگین رعد وبرق می زد ؛

و باران تندی می بارید و در پایین کوه آبشاری با آبی خروشان کشیده شده بود

وقتی پادشاه از نزدیک به نقاشی نگاه کرد ،
 
دید که پشت آبشار روی سنگ ترک برداشته ، بوته ای روییده ؛

و روی بوته هم پرنده ای لانه ساخته و روی تخم هایش آرام نشسته است .
 
پادشاه نقاشی دوم را انتخاب کرد

همه اعتراض کردند ولی پادشاه گفت

صلح در جایی که مشکل و سختی ای نیست ، معنی ندارد

صلح واقعی وقتی است که قلب شما با وجود همه مشکلات آرام و مطمئن بماند .

 این معنای واقعی صلح است